چهارشنبه، بیست و سوم پاییز هر سال…

پاییز، فصل دوست‌داشتنی‌ای است. پاییز با روزهای کوتاه‌اش، با رنگ‌های بی‌نظیرش، با سردی‌اش و با هوای‌اش، حس و حالی عجیب برای آدم می‌آفریند. پاییز را دوست‌دارم. سال‌ها پیش، پاییز برای‌ام فصل جنب و جوش بود و کارهای جدید. سرم به شعر و موسیقی، به کتاب و عکس و فیلم حسابی گرم بود. این روزها اما…

زمانی مجموعه‌ی شعر «هی می‌روی و این جاده تمام‌نمی‌شود» حسن صلح‌جو، می‌شد همدم لحظه‌هام. شعرهای صمیمی و ساده‌ای داشت. به قول خودش نوعی نوشته‌های شخصی بوده است که از قضا خوانندگانی هم یافته است. از میان شعرهای این مجموعه دو تا را دوست‌تر دارم، یکی امان از این نرسیدن لاکردار و دیگری همین شعری که در ادامه می‌آید. این شعر را بر روی آهنگی از هومن راد (مجموعه‌ی تنها در باران) زمانی خواندم.

دلتنگ‌ام رویا جان.
نیامدن باران را بهانه می‌گیرم و های های …
پرپرشدن شمعدانی را بهانه می‌گیرم و های های …
این بغض امان‌ام نمی‌دهد.
دست خودم که نیست
ماه زده‌ام رویا جان
و در سینه‌ام کبوتری آواز می‌خواند
دل‌ام تنگ است
دل‌ام برای مسافری غریب، شبی در پاییز و شعری از حوالی قدیم تنگ است
دیدی باز چهارشنبه بیست و سوم پاییز هر سال شد و باز تو نیامدی؟
مگر قرار ما بیست و سوم تمام پاییزها نبود؟
مگر آخرین حرف من
نام تو … تنها نام تو نبود؟
مگر آخرین کلام تو
هق‌هقی از پس فاصله‌های دور و نزدیک نبود؟
پس کجایی ای رویای دور، ای تمام دلایل عاشقی، ای مسافر غریب
حالا بیست‌وسوم پاییز هر سال
به‌ جست‌وجوی‌ات، کنار همان قرار همیشه می‌آیم
باز دلی خراب، باز باران بی‌امان و باز قرار با مسافری غریب حوالی همان درخت همیشه
اعتراف‌می‌کنم عاشق نبوده‌ام
و گر نه گم‌ات نمی‌کردم ای مسافر غریب
حالا دیگر در انتهای کوچه درختی نیست
تا شغری به شاخه‌های آن بیاویزم
تا از همان حوالی چه بسیار نامه‌ها را برای‌ات به باد بسپارم
تا دو حرف از نام عشق را بر آن حک‌کنم
کوچه‌ها همان کوچه‌های‌اند
نام‌ها همان نام‌های قدیم …
اما باز کسی گم‌شده‌است
اما باز چیزی شکسته
که نمی‌دانم بغض غربت عاشقی است
یا ناله‌های آسمان پیر پر خاطره
کوچه‌ها همان کوچه‌ها، نام‌ها هم همان.
اما باز مسافری غریب لابه‌لای کوچه‌ها و نام‌ها
پی رویایی دور، قراری غریب و دلی جامانده
گم‌شده‌است.
امروز هم که از در خانه‌ات گذشتم
باد پیراهنی سرخ‌آبی را در حیاط می‌رقصاند
اما تو نبودی و هیچ‌کس نبود
ستاره‌های شب نیز بی‌نشان بودند
و آب بی‌خبر در جوی جاری بود.
برای دیدن دوباره‌ات بی‌وضو به زیارت رفتم
برای دوباره‌ی دیدن‌ات رویا، چه رویاها که نبافتم
چه خواب‌های خوش که ندیدم
حتا یک بار پی تو که می‌گشتم
از آواره‌های کوچه‌ای بن‌بست و بی‌نام
کوچه‌ی کودکی‌های دور خودم، سر در آوردم:

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.