مشهد . حرم شریف . ١٣١۶ . عکس از استفان نایمن – ضلع جنوب غربی حرم؛ پیش روی مبارک.____بادا هزاران بار فزونتر سلام حقبر تو ایا غریب خراسان امام حقمشتاق حضرت توام ای سید شهیدحقا که هستم از دل و از جان غلام حق____پرتو آفتاب از میان پنجرههای گنبد طلا و صفهها بر روی دیواره… ادامه خواندن مشهد . روایت چهار
دسته: گاهنوشتهها
مشهد . روایت دو
مشهد . آبان ١٣١٢ . مسجد گوهرشاد و گوشهای از فلکۀ جنوبی. عکس: رابرت بایرون.____رابرت بایرون (۱۲۸۳ – اسفند ۱۳۱۹) نویسنده، منتقد هنری و تاریخنگار انگلیسی که به خاطر کتاب «سفر به کرانهی سیحون» مشهور شد. او در حین سفرهای کاری و پژوهشیاش به روزانهنویسیهایی میپرداخت که بعدها در قالب چند کتاب منتشر شد. بایرون… ادامه خواندن مشهد . روایت دو
چهل و یک
روزها خودشان را کش میدهندتا نجوایِ بودن را در گوشِ تقویمتکرار کنند.سوسویِ آرزوهای نارسچشمکِ خیالهای ناکامپشتِ پرچین تقویملحظۀ جانگرفتن راناگزیریِ پذیرفتن راامتدادِ بودن راخیره به نظاره نشستهاند.اینکوقتِ ناگریختنیِ تحویلدلانگیزیِ روزهای پیش رودلنگرانیِ انبانِ پسِ پشت؛اینکپایان ِ یک دههبه اعتبار آن چه از سر گذشتهبه انتظار آن چه خواهد آمد.اینکدر این نیمهشب که درد زایمان،امان از… ادامه خواندن چهل و یک
داستان یک عکس
روایتی شخصی از عکسی بهجای مانده از تخریب اطراف فلکه حضرت . مشهد . ۱۳۵۴-۱۳۵۵ زن چادرش را با انگشتانش محکم کرده است. چهرهاش رو به دوربین نیست، اما رد بهتِ توأم با نگرانی را میتوان از همین زاویه دید. دستانش همزمان با آنکه چادر گلدار را نگه داشته است، حجمی از سردرگمی را هم… ادامه خواندن داستان یک عکس
وداع با عمو حاجابراهیم
رفتن بزرگترها انقطاع از کودکیست و امتناع میانسالی… / ۱- میرزا پاهایش را زیر کرسی جابهجا کرد. گرما در تنش دوید و سرمای وضو را برد. عبایش را سر دوشش صاف کرد. قران همیشگی را آورد؛ اول جزء ۱۰. به نیمه نرسیده؛ چشمهایش سنگین شد. خوابید. ۱۰ رمضان ۶۰ سال پیش؛ ۲۷ بهمن ۱۳۴۰ میرزا… ادامه خواندن وداع با عمو حاجابراهیم
عموی انارها و زعفرانها
حاج میرزا حسن عموی وسطی بود. بود چرا که امروز عمرش را داد به ما. خودمانیاش میز حسن یا حاج میز حسن بود اما ما برادرزادهها، به قاعدهای که نفهمیدم از کی، عموها را به نام یکی از پسرانشان میگفتیم با پسوند جان: عموجانِ مجتبی.زندگیِ عموجانِ مجتبی با سکوت همراه با مظلومیتش، برای من میان… ادامه خواندن عموی انارها و زعفرانها
نشیب و فراز
كه داند كه چندين نشيب و فراز به پيش آرد اين روزگار دراز ** گرگ و میش صبح بود. پاهای گیج از اتوبوس به زمینِ نادیده میرسید. تنِ کوفتهٔ خسته بهزحمت سوارش بود. دیدن حکایت غریبی بود درتاریکی. فقط صدایِ آشنا یا همهمهٔ ناگواریِ مشترکْ احساسِ آرامش میداد. قدمهای سنگینِ زورکی با فریادِ سرباز برای جنبیدنْ بهخود آمدند. چند صد قدمی جلوتر، کاشیهای یخزدهٔ رنگ و رو رفتهٔ غذاخوری انتظار ما را میکشید. جز چهارپایههای استیل سرد جایینبود. جابهجا نشستن سرنوشتِ دوماهت را سبب میشد. بیخیالِ ۲۴ ساعتِ گذشته و بیحوصله از فکرکردن به آینده نزدیکترین صندلیمال من شد. حالا اعدادِ بیمعنا مدام به گوشات میرسید؛ ۵ و ۷ یا ۱ تا ۱۰. چه فرقی میکرد. آمده بودی تا آماده باشی برای بیهودهگذراندن. ساعت و روز و هفته و عدد به کارت نمیآمد؛ فقط جدایت میکرد از خودت. تو اینجا با شمارهات معنا داشتی و روزها وساعتها عجین با تکرار، رنج بیهودگی به خوردت میداد. در همین فکرها، سیلی اعداد به تو هم میخورَد؛ پس ۵۳۴ را به یاد داشته باش. گیجیِ پاها هنوز نرفته بود، آفتاب کمرمق صبح سوم آبان تن کشدارش را از پشت شرقیترین کوه تهران بیرون میکشید. آن قدر طول کشید که انگار دو روزی گذشت. چه میدانستم این داستان هرروزه است؛ کشآمدن روز تا شب و شب تا روز با هرولهٔ اسارت. حالا ۵۳۴یهای عزیز، رفیقان آینده، از پشت درختان و مسیر خاکی رد شدند تا رسیدند به آسایشگاه؛ ساختمانِ یکطبقهٔ قدیمیِ رنگورورفته که بهزورِ چتکههایِ آبی ِکمحال از آن حالِ زار در آمده، با ورودی از وسط، دو سالن برای خواب، دو اتاق و چند دستشویی احتمالاً جای مناسبی برای آسایش نبود اما ردِ خاطره را مثل آجرهای کهنهٔ بیقوارهاش در ذهنت جا میگذاشت. باز عدد تازهای به سراغت میآید. ۹۷ را برمیداری و طبقهٔ پایینِ تختِ چهارم سمتِ درِ سالنِ دستِ چپ مال تو میشود. آرامآرام از چپ تا راستات و تا حتاروبهرو به پهنایِ ایران رفاقت گسترده میشود؛ دلچسبترین حالِ آن روزها بیگمان همین آشنایان از شرقیترین نقطهٔ بلوچستان تا شمالیترین جایِ آذربایجان بود. کمد فلزی زهوار در رفته هم پناهِ علاقهات میشود؛ چند کتاب و دفتر خاطرات و وسایل شخصی. کیسهٔ سربازی را هم با خرده اسبابی میگذاری زیر تخت. از دستِ وسایلِ دستوپاگیر که رها شدی، شرِ اجبار به هم سرت میآید. افسر آموزش اولینها را میگوید؛ آنکادرکردن تخت، پاکتیکردن ملحفه و شانهکردن پرزهایِ پتو و نشانِ ارتش. پس یاد میگیری کی بروی، بیایی، بخوری، بخوابی، بدوی، گوشکنی، بله بگویی، داد بزنی، سر تکان بدهی و شاید صبوری کنی… صبور نمیشوی اما بدن کرختشدهات از فرط تکرار، دیگر واکنشی به اجبار نشان نمیدهد. به لذتهای سادهدلانهای دلخوش میکنی، مثل فرار از دویدن و نشستن در مسجد برای شنیدن آن هم وقتی قبلش دمپاییهایت را مرتب به صف بیرون مسجد گذاشتهای. لااقل جایت گرم است، چه باک که دلت سرد است. نیمکتهای بزرگ آبیِ پراکنده در حاشیهٔ میدان، نقش کلاس را دارد. صبحهای آموزشی به نماز و ناهار ختم میشود و لذتِ بعد ناهار واغلبِ عصرها هم انتظار در صفِ تلفن بود و کارتهایی که چند روز بیشتر دوام نمیآورد. هر غروب کمی پیش از وقتِ خواب، گپزدن بارفقای تازهیافته دم در آسایشگاه که آسایشگاه چند پلهای بالاتر از زمین بود، درش کمی تورفتهتر از نما. جان میداد برای نشستن وواکس زدن پوتین و آوازخواندن. چراغ بالای سرت کمسو با سیمی دراز میلرزید، سایهات هم تلوتلو میخورد مثل روزی که به شب رسیده بود. پوتینهای تمیز قبلِ خواب پشتِ در گذاشته میشد، بندها به هم گره زده میشد و شمارهاش هم مشخص تا نگهبان شب آسایشگاهآمار را بداند. پوتینهای وارفتهٔ منظم نشانهیِ حاضریِ صاحبانِ فرورفته در تخت از فرطِ خستگی بودند. نگهبان دیگری تا صبح آسایشگاه را کز میکردند مبادا مشکلی باشد یا بخاریِ پتپتی خفته کند. گاهی هم از سر بیخوابی از پنجرهٔ کوچکِ آهنی دوردستها را میپایید؛ آن دورها که زندگیِ عادی هنوز در جریان بود و چراغهایِ برجِ میلاد نمایان. شب بخیر رفقا…
چهل
چهل سالگیبه آرامیتنِ خود را کش دادبر سالِ پیش رو.چقدراین لحظه را مرور میکردم؛آنِ گذشتنمواجهه با خوددر میانه.بیاختیاریاجبار نیست؛و گذشتنتقدیر.همچون ایستادن در پاگردقدری تأملخیره به انبانِ پسِ پستکرانی از امید راباز گشودهام،از اینجاهنوز افق پیداستو سوسویِ آرزوهای نارسو خروسخوانِ تجربهها.و پیشِ روچه خیالهاکه چشمک میزندبرای پیوستن به خودبرای دوستداشتنبرای زندگیبرای پای گذاشتنبر پلهٔ بعدیاز چلّه… ادامه خواندن چهل
چهلمِ دایی
اندوه کشآمده بر قامت این چهل روزگودالیست که جز با بودنت پر نخواهد شدخیال تن پیچیده به سپیدیاتتصویری است که از دیده دور نخواهد شدچشمان بسته و صورت آرامتچراغیست که بینور نخواهد شدافسوسمیگویند بازگشتی در کار نیستاما انکار میکنمچرا کههمان روز خاکسپاریاتهنوز نرسیده بودیمکه تو بازگشته بودیآن گوشه نشستی و پا رو پا انداختیمثل همیشهکتاب… ادامه خواندن چهلمِ دایی
رفتنِ دایی
حالاکنارِ مهربانیاتواژههای مرسوم را نخواهم گذاشتچرا که تا همیشه هستیهمان قدر جوانکه طعمِ «دایی» میداد…حالااگر چه دلشورههای این هفتههارنگِ سوگواری گرفتمن به جای سیاهسبزِ خاطراتت را مرور میکنم.۱۶ سالی از امروزِ من جوانتر بودیکه آمدمیعنیآمیخته به کودکی و جوانیامآن قدر بودهای– گر چه کم بود و صد حیف-که عمری رابا تکرارِ حضورتبا مرورِ بودنتبا جریانِ… ادامه خواندن رفتنِ دایی