مادرجان

همچون زنی آرامباشکوهایستاده بر آستان نور…دست در گردنش انداخترهاتر از هر چه بادبا لبخندی دلنشینبه سوی آن همه خاطره دست تکان دادو رفتتا همیشهو پر زد تا آسمان…تا ما بمانیمو بغض هزار خاطره را به پایش بشکنیمو هی هق‌هق …در روزگار جدایی تحمیلیکه فراق طعم هر روزه‌اش بودکاش آخرین بار تنگ‌تر می‌فشردمش…