صبحِ چهارشنبه ششمِ آبانِ هشتاد و هشت، قرار حضور بود بعد مرخصی چند روزه، البته خیلیها نرفتند. سه و نیم صبح رسیدم تهران، توی کوپه این پا و اون پا کردم تا همسفرها برن و لباس عوض کنم؛ قبلش چند باری تمرین کرده بودم؛ اما خب اولین گتر رسمی انجام شد. بیرون توی سالن، چند… ادامه خواندن #2 سربازینوشت
ماه: آبان 1395
سعــدآباد
بیرون سوز میاومد اما گرمش بود. سرش رو به شیشه تکیه داد تا شاید سرمای شیشه کمی از این احساس کم کند. منتظر بود تا چند نفرِ دیگه هم سوار شن. هنوز رد شیشه بر گوشهی پیشانیاش پررنگ نشده بود که پسرکی با دوچرخه گذشت؛ زیر لب چیزی زمزمه میکرد: دو خط شعری یا ترانهای.… ادامه خواندن سعــدآباد
۱۳۳۶ سالِ بعد…
سهشنبه ۲۰ مهر ۵۹ خ (۱۰ محرم ۶۱ ق) آفتاب که میزد؛ سرخی غروبش را باور داشت. حالا اما، زمین شاهد است و آسمان روایت میکند… “یا محمّداه! صلّى علیک ملیک السماء، هذا حُسَین بالعراء، مرمّل بالدماء، مقطّع الأعضاء، یا محمّداه و بناتک سبایا و ذرّیتک مُقتّلة تسفى علیها الصبا” .
احمدآبادِ آن روزها
پنجاه و اندی سالِ پیشتر، اینجا ستورگاه و آخورِ سوارهیِ نظام بود. سوارهنظام زرهی که کمکم جایش را باز میکرد، اسبها، قاطرها و الاغها دردسر میشدند. چندی اینجا نگهداری میشدند و هر از چندماهی برای آنکه به خوردن و تنبلی خو نکنند، باری به پشتشان میبستند و از آخور بیرون میبردند گاه تا وکیلآباد و… ادامه خواندن احمدآبادِ آن روزها