نشیب و فراز

كه داند كه چندين نشيب و فراز  به پيش آرد اين روزگار دراز ** گرگ و میش صبح بود. پاهای گیج از اتوبوس به زمینِ نادیده می‌رسید. تنِ کوفتهٔ خسته به‌زحمت سوارش بود. دیدن حکایت غریبی بود درتاریکی. فقط صدایِ آشنا یا همهمهٔ ناگواریِ مشترکْ احساسِ آرامش می‌داد. قدم‌های سنگینِ زورکی با فریادِ سرباز برای جنبیدنْ بهخود آمدند. چند صد قدمی جلوتر، کاشی‌های یخ‌زدهٔ رنگ‌ و ‌رو رفتهٔ غذاخوری انتظار ما را می‌کشید. جز چهارپایه‌های استیل سرد جایینبود. جابه‌جا نشستن سرنوشتِ دوماهت را سبب می‌شد. بی‌خیالِ ۲۴ ساعتِ گذشته و بی‌حوصله از فکرکردن به آینده نزدیک‌ترین صندلیمال من شد. حالا اعدادِ بی‌معنا مدام به گوش‌ات می‌رسید؛ ۵ و ۷ یا ۱ تا ۱۰. چه فرقی می‌کرد. آمده بودی تا آماده باشی برای بیهودهگذراندن. ساعت و روز و هفته و عدد به کارت نمی‌آمد؛ فقط جدایت می‌کرد از خودت. تو اینجا با شماره‌ات معنا داشتی و روزها وساعت‌ها عجین با تکرار، رنج بیهودگی به خوردت می‌داد. در همین فکرها، سیلی اعداد به تو هم می‌خورَد؛ پس ۵۳۴ را به یاد داشته باش. گیجیِ پاها هنوز نرفته بود، آفتاب کم‌رمق صبح سوم آبان تن کش‌دارش را از پشت شرقی‌ترین کوه تهران بیرون می‌کشید. آن قدر طول کشید که انگار دو روزی گذشت. چه می‌دانستم این داستان هرروزه‌ است؛ کش‌آمدن روز تا شب و شب تا روز با هرولهٔ اسارت. حالا ۵۳۴‌ی‌های عزیز، رفیقان آینده، از پشت درختان و مسیر خاکی رد شدند تا رسیدند به آسایشگاه؛ ساختمانِ یک‌طبقهٔ قدیمیِ رنگ‌ورورفته که به‌زورِ چتکه‌هایِ آبی ِکم‌حال از آن حالِ زار در آمده، با ورودی از وسط، دو سالن برای خواب، دو اتاق و چند دستشویی احتمالاً جای مناسبی برای آسایش نبود اما ردِ خاطره را مثل آجرهای کهنهٔ بی‌قواره‌اش در ذهنت جا می‌گذاشت. باز عدد تازه‌ای به سراغت می‌آید. ۹۷ را برمی‌داری و طبقهٔ پایینِ تختِ چهارم سمتِ درِ سالنِ دستِ چپ مال تو می‌شود. آرام‌آرام از چپ تا راست‌ات و تا حتاروبه‌رو به پهنایِ ایران رفاقت گسترده می‌شود؛ دل‌چسب‌ترین حالِ آن روزها بی‌گمان همین آشنایان از شرقی‌ترین نقطهٔ بلوچستان تا شمالی‌ترین جایِ آذربایجان بود. کمد فلزی زه‌وار در رفته هم پناهِ علاقه‌ات می‌شود؛ چند کتاب و دفتر خاطرات و وسایل شخصی. کیسهٔ سربازی را هم با خرده اسبابی می‌گذاری زیر تخت. ‌از دستِ وسایلِ دست‌وپاگیر که رها شدی، شرِ اجبار به هم سرت می‌آید. افسر آموزش اولین‌ها را می‌گوید؛ آن‌کادرکردن تخت، پاکتی‌کردن ملحفه و شانه‌کردن پرزهایِ پتو و نشانِ ارتش. پس یاد می‌گیری کی بروی، بیایی، بخوری، بخوابی، بدوی، گوشکنی، بله بگویی، داد بزنی، سر تکان بدهی و شاید صبوری کنی… صبور نمی‌شوی اما بدن کرخت‌شده‌ات از فرط تکرار، دیگر واکنشی به اجبار نشان نمی‌دهد. به لذت‌های ساده‌دلانه‌ای دل‌خوش می‌کنی، مثل فرار از دویدن و نشستن در مسجد برای شنیدن آن هم وقتی قبلش دمپایی‌هایت را مرتب به صف بیرون مسجد گذاشته‌ای. لااقل جایت گرم است، چه باک که دلت سرد است. نیمکت‌های بزرگ آبیِ پراکنده در حاشیهٔ میدان، نقش کلاس را دارد. صبح‌های آموزشی به نماز و ناهار ختم می‌شود و لذتِ بعد ناهار واغلبِ عصرها هم انتظار در صفِ تلفن بود و کارت‌هایی که چند روز بیشتر دوام نمی‌آورد. هر غروب کمی پیش از وقتِ خواب، گپ‌زدن بارفقای تازه‌یافته دم در آسایشگاه که آسایشگاه چند پله‌ای بالاتر از زمین بود، درش کمی تورفته‌تر از نما. جان می‌داد برای نشستن وواکس زدن پوتین و آوازخواندن. چراغ بالای سرت کم‌سو با سیمی دراز می‌لرزید، سایه‌ات هم تلوتلو می‌خورد مثل روزی که به شب رسیده بود. پوتین‌های تمیز قبلِ خواب پشتِ در گذاشته می‌شد، بندها به هم گره زده می‌شد و شماره‌اش هم مشخص تا نگهبان شب آسایشگاهآمار را بداند. پوتین‌های وارفتهٔ منظم نشانه‌یِ حاضریِ صاحبانِ فرورفته در تخت از فرطِ خستگی بودند. نگهبان دیگری تا صبح آسایشگاه را کز می‌کردند مبادا مشکلی باشد یا بخاریِ پت‌پتی خفته کند. گاهی هم از سر بی‌خوابی از پنجرهٔ کوچکِ آهنی دوردست‌ها را می‌پایید؛ آن دورها که زندگیِ عادی هنوز در جریان بود و چراغ‌هایِ برجِ میلاد نمایان. شب بخیر رفقا…