بار دیگر، هنرمندی که دوست‌می‌داشتم، از میان‌مان رفت – یادگاری من از نادر ابراهیمی

متاسفانه، باردیگر، دست مرگ، عزیز هنرمندی را ازمیان‌مان برد. عادت‌کرده‌ایم در تمام این سال‌هایی که بزرگانی یکی‌یکی تاب ازدست‌دادند و رفتند و ما تنوانستیم هیچ بزرگی را جایگزین کنیم. نسل ما شاید نسل بیچاره‌ای باشد که بزرگانش یا درمی‌گذرند و با فراموش می‌شوند. بزرگانی که در سال‌های دهه‌ی ۳۰ و ۴۰ رشدیافتند، نامی‌ دست‌وپاکردند و بزرگی آعازیدند. یک به یک کشتی نام‌وری‌شان به ساحل انقلابی فروخورد که یا به‌گل نشسته، گوشه‌نشینی‌گزیدند و آرام‌آرام از یادها رفتند و چیزی نماند جز خبر حسرت‌بار درگذشتی و دو خط مجیز دولتیان و دیکر هیچ. گروهی دست از اعتبارشستند و جلای وطن‌کردند تا دیگرگونه طعم فراموشی را بچشند. اندکی هم نامداری‌شان ادامه یافت. افسوس که این هرسه گروه که برای نسل اسطوره بودند و بزرگ. بی‌هیچ جانشیننی ترک‌مان می‌کنند و ما افسوس دوصدچندان باید بخوریم که نه اینان رو حوب درک‌کردیم و نه جانشینی را نیک‌ خواهیم‌یافت.
آری به همین سادگی نادر ابراهیمی هم از میان‌مان رفت. سال ۸۲ نمایشگاه کتاب تهران، جلوی غرفه‌ای خیلی شلوغ بود و درون آن پیرمردی رنجور نشسته. خانمی قام را به دست پیرمرد می‌داد و همراهی‌اش می‌کرد تا نقشی برکاغذکشد . باز همین و همین. دلم گرفت. پیرمرد کسی نبود جز نادر ابراهمی بزرگ و من‌ نمی‌توانستم باورکنم که این مرد این‌گونه نحیف و ناتوان بنشیند و دیگری قلم را به‌دستش دهد. دستانی که با قلم الفتی دیرینه داشت و نقش معجزه می‌زد به واژگان خام. جلورفتم. پیرمرد نگاهی‌کرد. حجالت کشیدم. تمی‌خواستم او را این‌گونه ببینیم. بیماری او را از پاانداخته بود. صدایم را صاف‌کردم و آرام گفتم می‌توانید این کتاب را برای‌ام امضاکنید. لبخندی زد. خانم همراه خودکار را به دستش‌داد. پرسید اسم‌ات. گفتم سعید و او آرام و لرزان نوشت «برای پسرم سعید» سرخ‌شدم. قلبم تند می‌زد. تشکری‌کردم. قدمی عقب‌گذاشتم و بیرون آمدم. چند بار دیگر اطراف غرفه گشتم و پیرمرد آرام می‌پرسید از دیگران که اسمت و یادگاری می‌نوشت. این اولین و آخرین یادگاری من از مردی است که دوست‌اش می‌داشتم و هزاران خاطره‌ای که به ما هدیه‌کرد.

Nader Ebrahimi.jpg

بخواب پیرمرد. دیر است. دیگر دود چشمانت را آزارنخواهد‌داد. دیگر نگاه هیچ‌کس بخار پنجره‌ی تنهایی‌ات را پاک نخواهدکرد. . تو این‌ها را برای هلیا نوشتی و من برای تو بازگفتم…
آسوده باش و روان‌ات شاد شاد
پی‌نوشت: این یک‌صدمین لینک من در بالاترین بود. از  حدود ۱۱۰ روز پیش تاکنون. یعنی هر روز یک لینک باورم نمی‌شه …

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.