حاج میرزا حسن عموی وسطی بود. بود چرا که امروز عمرش را داد به ما. خودمانیاش میز حسن یا حاج میز حسن بود اما ما برادرزادهها، به قاعدهای که نفهمیدم از کی، عموها را به نام یکی از پسرانشان میگفتیم با پسوند جان: عموجانِ مجتبی.
زندگیِ عموجانِ مجتبی با سکوت همراه با مظلومیتش، برای من میان دو چیز خلاصه میشد؛ زحمتکشی و بخشندگی. دستهایش خاطرهٔ باغ بود و تیمارِ انار. سهمِ آبِ ساعتی و سحربیداری. پیشانیاش همصحبتی آفتاب بود به وقتِ چیدنِ انگور. رسیدگی گاه و بیگاه به باغ. تنِ تکیده و پشتِ خمیدهاش جولانِ خستگی بود و برداشت زعفران.
باطلالسحر این همه زحمت اما بخشندگی فراوان بود؛ کرمی به وسعت دنیای دلش. پاییز رنگ زعفران میشد وقتی کیسههای گل میرسید و شبهای بلند آبان و آذر به پاککردن* آنها میگذشت. جعبههای انار و کشمش هم یادگار پرتکرار محبتش بودند.
رد آن همه زحمت چهرهاش را پیرتر از خودش کرده بود؛ که شکستن کمرش را در نیمروز یازدهمین روز سال ۸۷ دیدم؛ چه حاملان بدشگونی ما بودیم وقتی تنِ خفتهٔ پسرش را برایش بردیم. صورتش یادم هست آن دم که غم عالم بر جگرش نشست، در آغوشم گرفت و طولانیترین عموجان از دهانش بیرون آمد. آن صدای حزنآلودِ پر خش در گوشم پیچید. دستان زخمخورده از مرارتها بر پشتم نشست، کلاهش نیمور شد، محکم فشردمش. کمرش اما دیگر صاف نشد. حالا پسرعمو میهمان دارد.
با آن تابلوی آبیِ کمحال؛ عموجان زمانی هم پشتِ پاچال مغازه ابزارفروشیِ کنارِ تکیه مینشست. خیره به خیابان، با پسزمینهای از الکهای چنداندازهٔ درون هم و آویخته به دیوار، برقِ بیل نو، زنجیرهای بافته، ریسمانهای قطور گرهخورده و سطلهای لاستیکی تو هم تصویر غریبی بود، انگار چشمانش رد زمانی بلند از تلاش را شهادت میداد.
حالا عموجان دور از هیاهوی واژهها میهمان آسمان است. سهماش از زندگی گفتوگویی طولانی با خاکِ شکوفنده، آب جوشنده و درختان پرثمر بود، نوبتِ آبِ بعدی چاهموتور غریبانه مویه میکند. بیهوده نیست که مِیْمها** و انارها پابهپایِ ما دلتنگ اویند… خداحافظ عموی انار و زعفرانها. جایت آسودگی از رنجها باد.
____
*جداکردن کلاله از گلبرگ
**درخت انگور