باز مثلِ هر سال،
درست مثلِ امروز
که پشتِ هزار میز و سیاهیِ چهار خانه
سرنوشتی بالا و پایین میشود،
باز سان میبینم
از بیجبرانترینِ نادانیها
…
رژهیِ حماقت
که فریادِ هر فنگش
سیلیِ دردآوریست
که
ممکنِ محال شده را
از زیرِ خاطرهها
بر فرقِ تو میکوبد…
گیج میشوی
و تلوتلو میخوری
تا غرق شوی
در آنچه اندوختهای
از حماقت…