سربرمیآورم از کران بیهودگی
مینگرم از پس حجم قیرین تلخکامی،
پدرم را، مادرم را،
میبینم که چه سرخوش آیندهی کودکشان را از میان غریو همراهانشان در خیابان، بهتر مییابند،
برادرانم را
میبینم که چه جسورانه مام میهن را با جان خویش سودامیکنند،
آری! واینگونه سربرآوردم در آغاز پایان مبارزهها، از دل رویاهای بربادرفتهی نسلی و چه میدانستم که خود نیز چندی بعد با همان رویاها دست به گریبان خواهمبود.
گام به گام آمدم وچارهای جز آن نبود،
خروش خاکستری یک دهه، میرفت تا در آغوش سبز واپسین سالهای دههی بعد آرام گیرد، و چه ساده گمان بردیم که چنین خواهدشد،
و گذشت،
و ما نیز گذشتیم،
از راه کودکی به نوجوانی،
و گاه دویدیم،
و در آرزوی بزرگشدن،
چه غذاها که نخوردیم ودر چه آیینهها که خویش را ندیدیم،
پس در بامداد بزرگشدن، باورمان را به صندوق خاطرات یک نسل فرستادیم،
و نهراسیدیم،
و خواستیم،
و به انتظار نشستیم،
تا مگر پژمردن رویاهایمان،
خواب چپ سحری خزانزده باشد،
و برگههای سپیدمان،
فریاد نسلی شد که آزادی را میجستند،
و احترام را حق خود میدانستند،
افسوس،
چه سود که چه زود، در برهوت عصیانزدهی غروبی در کارگر،
دوستانمان طعم بیداد چشیدند،
یارانمان از هم بگسستند،
قلمهامان در بندشدند،
و دوستانمان زیست غربت را به بهای رهایی طاقزدند،
و آزادی، تصویر دردناک خواستی شد که سه نسل،
سینهبهسینه بههم سپردند،
و شگفتا که در آغاز فصلی سرد،
در بزنگاه رفتن یا نرفتن،
سکوت کردیم،
این بار اما کاروان را خود ببردند،
و ما نیز به ناچار همسفر بودیم،
این نیز بگذشت،
و گذشت،
سخت یا آسان،
شیرین یا تلخ،
و ما نیز بگذشتیم و بزرگشدیم،
سبز شدیم و سرخ و عاشق،
و جوانههایمان سودای تناوری در سر داشتند،
بیراه نیست،
اینک جوان شدیم،
جوان هستیم،
نه به اعتبار خیال پدرانمان،
و نه به اعتبار آن چه در و دیوارها برایمان واگویهمیکنند،
جوان هستیم،
به اعتبار آن چه دیدهایم به چشم خود،
به اعتبار خود…
این بار اما،
در آستانهی فصلی دیگر،
برگ دیگریاست بر سرنوشت یک نسل،
و نیک میدانیم، باید میان بد و بدتر، کدام را برگزینیم،
تا شاید سادهنر بگذرد،
آنچه محکوم است به گذشتن.
***
اکنون، در فراخی یکی از اردیبهشتیترین روزها،
روزها را به نوبت آوردهام،
تا بدرقهکنم بیست و هشت بهار را،
تا به کفآرم بهاری دیگر را،
و هیچ مطمئن نیستم،
از سود و زیان آن،
و چون سوداگری ناپخته،
عمر را میدهم،
تا شاید مرهمی بر زخمهای کهنه بیابم.
آری!
در این نیمهشب، که درد زایمان،
امان از این ذهن آشوبزده برده،
ایستادهام بر بلندای غروری که دیگر تاب ندارد،
ایستادهام
و از دوردستها معلمام را میبینم که خیال آموزاندن ندارد، تخته را رهاکرده و با همراهاناش خروش حقوق از دسترفته را میدهد،
کمی آن سو تر، پینههای دستان کارگر، در شیرینترین شب پدرشدن، خیابان را قرقکرده تا شاید صدایاش را بشنوند،
نزدیکتر را ببین،
هقهق مادر برای فرزند در بند،
مشتهای پدر در غم دخترک،
روزههای پیاپی برای شنیدهشدن،
پسرانی که وقت را در بیراههی راهرفتنهای بیهدف در پی دختری، به مسلخمیبرند،
دخترانی که فردا را کنج چشمان تصویری در قاب دیوار، به حقارتمیکشند،
زنانی که زنانگیشان راه ناندرآوردنشان شده،
دانشجویانی که انفرادی، آموزگارشان شده،
پدرانی که از شرم، چشمان فرزندانشان را فراموشکردهاند،
دانشی که در هر ناکجاآبادی به پشیزی فروختهمیشود،
آبرویی که کمبهاترین کالا در این مکاره است،
دروغها چه آسان گفتنی است و ایمانها چه سخت ماندنی،
فقیرانی یکشبه اندوختکار،
نویسندگانی یکروزه صاحبکلام،
چماقبهدستانی استحالهشده،
خود را ببین،
نه خود را نبین،
باورکن، باورکن که خاکستری نمیبینم،
خیال هم نمیبافم،
از افغانستان و آفریقا و سرزمین اشغال شده هم نمیگویم،
از ایران میگویم،
خاکستری است روزگار این همزاد تاریخ،
ایران،
برگرد پشت سرت را ببین،
چه به اجبار تو را میبرند به بهشت،
وگریزی نداری،
و من در آستانهی واپسین سالهای سومین دههی عمر-ام،
بیش از همیشه نگرانام،
نه نمیخواهم بزرگشوم،
بگذار در همان روزگار خوش بمانام،
تا اندک امیدی بماند-ام به گاه گذشتن…
بیست و هشتساله شدم … همین
بیست و هشتساله شدم … من هم…