۴ دیماه ۸۲ تهران بودم. صبح فردا ساعت ۶، شبکهی خبر، از زلزلهی بم گفت. دلم لرزید برای شکوه ارگ و ویرانیی دوبارهاش. اخبار از فاجعه هیچ نگفت و هیچ نیز نمیدانست. ساعتی بعد رفتم قم. کمکم خبرها پرده از تلخیی رخداد برداشتند. دلم لرزید برای مردمان بم. در تکاپوی سفر به کرمان بودم. هیچ راهی نبود. راهها بستهبودند. شب رفتم به کرمانشاه. تصاویر دردناک زلزله، جانام و روحام را بد خراشید. آهسته اشکی ریختم و از خود شرمسار شدم که چرا در اولین ساعتها به یاد ارگ بودم و مردماناش را فراموشکردم. فاجعهی بسیار تلخی بود، یکی از مهیبترین زلزلههای صد سال اخیر، جان ۳۵ هزار نفر از هممیهنانمان را گرفت. فاجعه بسیار بزرگتر از آن بود که میپنداریم.
ساعتی بعد در میان روستاییان کرمانشاه، مردمانی را میدیدم که هیچ نداشتند اما مرامشان به پهنای آسمانها همان اندک سرمایه را روانهی کامیونها میکرد. بهجرات میگویم که خجالت کشیدم از آن همه بزرگواری و بخشندگی. در تمام طول مسیر، وانتها و کامیونهایی بود که کمکهای مردم را راهیی بم میکرد.
من در گوشهای آرام اشکمیریختم.
شب رانندهی تاکسی از رفتن ایرج بسطامی گفت. باور نکردم. پرسیدم از دیگران و همه تایید کردند. دلم گرفت برای گلپونهها، برای بوی نوروز و برای …
من در گوشهای آرام اشک میریختم.
و امروز باز همان خاطره و مرور روزهای تلخ و مردمانی که هنوز …
و من در گوشهای آرام اشک میریختم:
گلپونههای وحشی دست امیدم
وقت سحر شد، خاموشی شب رفت و فردایی دیگر شد
گلپونهها …
روان ایرج و همهی درگذشتگان آن حادثهی تلخ شاد باد