روزها خودشان را کش میدهند
تا نجوایِ بودن را در گوشِ تقویم
تکرار کنند.
سوسویِ آرزوهای نارس
چشمکِ خیالهای ناکام
پشتِ پرچین تقویم
لحظۀ جانگرفتن را
ناگزیریِ پذیرفتن را
امتدادِ بودن را
خیره به نظاره نشستهاند.
اینک
وقتِ ناگریختنیِ تحویل
دلانگیزیِ روزهای پیش رو
دلنگرانیِ انبانِ پسِ پشت؛
اینک
پایان ِ یک دهه
به اعتبار آن چه از سر گذشتهبه انتظار آن چه خواهد آمد.
اینک
در این نیمهشب که درد زایمان،امان از این ذهن بیقرار برده،
روزها را به نوبت آوردهام
تا بدرقه کنم
چهلسالگی را
و به کف آرم بهاری دیگر را
شاید سال پیش رو
موطن هزار امید باشد
برای بهتر بودن
ماندن
ادامه دادن
پس درنگ نمیکنم
در آغوش میکشم
و پای در پلۀ بعدی میگذارم.
چهلسالگی تمام شد. همین