داستان یک عکس

روایتی شخصی از عکسی به‌جای مانده از تخریب اطراف فلکه حضرت . مشهد . ۱۳۵۴-۱۳۵۵

زن چادرش را با انگشتانش محکم کرده است. چهره‌اش رو به دوربین نیست، اما رد بهتِ توأم با نگرانی را می‌توان از همین زاویه دید. دستانش همزمان با آنکه چادر گل‌دار را نگه داشته است، حجمی از سردرگمی را هم به سینه می‌فشارد. تیرهای چوبی روی هم انباشته و چهارچوب‌ها و پنجره‌هایی همچون الوارهای زائد پشت سر زن به چشم می‌خورد. تلی از خاک و خاکروبه کمی ‌‌عقب‌تر و غبار معلق در هوا شاهدی بر تازگی واقعه است. اسفند ١٣۵٣ نم‌زدگی سقف بازار زنجیر بهانه به دست می‌دهد تا در صور تخریب بدمند. وقت تنگ است. نوروز که می‌گذرد باز تبرها تیز می‌شود. سال به آخر نمی‌رسد که از بیرون فلکه جز خاکی کوفته باقی نمی‌ماند. شاخه گوشه تصویر خودش را کش می‌دهد تا با برگ‌های نورسته خودنمایی کند. احتمالاً بهار ١٣۵۵ باشد. پاهای زن جفت نیست اما نحوه ایستادنش تردید با مواجهه است؛ رودررو با حقیقت ویرانی، گویی خاطره‌ها دست در دست هم به میان آمدند. تابلویی خسته جهتی رو به ناکجا را نشان می‌دهد، برزن ۴ در بزم تباهی. رنگ‌ورویش هنوز نرفته است‌، شاهدی بر تازگی ویرانی. بساطی که پای ایوان نقاره برپاست، شرم از صاحبش ندارد. در منتهای عکس برج ساعت صحن نو مبهوت از آنچه می‌بیند، پشت ایوان تلگراف‌خانه ایستاده است. چادر زن به عادتی دیرینه با خطی شکسته صورتش را پوشانده است. دستانش در هم قفل است. چشمانش به سمت تبعیدگاه خاطره، ساحت حیات را می‌جوید. آنجا که تا همین چند ماه قبل زیر تیرهای چوبی نگاهِ پرخوابِ کودکی مخمورِ لالایی مادر به سقف خیره بود؛ یا کاسبی پشتِ پاچال رزق می‌جست. عفریتِ تخریب پایش را به درون فلکه، به حریم خورشید دراز کرده است و برای زندگی رجز می‌خواند. قابی تکراری در اینجا و همه‌جا، در دیروز و امروز و اگر دیر بجنبیم تا فردا. تابلو رو به نیستی است و در پی‌اش هستیِ نفس‌زنان. میقاتی برای هشیاران. تنبهی برای خفتگان. گریز از عدم. شهادتی بر ریشه‌ها. صورتِ زن رو به دوربین نیست اما نهیبش رو به ما چرا. در مشهد، شیراز، قم، قزوین، کاشان، تبریز و… شاید به خود آییم.
_____
پی‌نوشت: عکسی از تخریب فلکه حضرت، ١٣۵۵. محدوده میان مدرسه میرزاجعفر و خیرات خان و مهمانسرای امروزی. عکاس ناشناس.

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.