وداع با عمو حاج‌ابراهیم

رفتن بزرگ‌ترها انقطاع از کودکیست و امتناع میان‌سالی… /

۱- میرزا پاهایش را زیر کرسی جابه‌جا کرد. گرما در تنش دوید و سرمای وضو را برد. عبایش را سر دوشش صاف کرد. قران همیشگی را آورد؛ اول جزء ۱۰. به نیمه نرسیده؛ چشم‌هایش سنگین شد. خوابید. ۱۰ رمضان ۶۰ سال پیش؛ ۲۷ بهمن ۱۳۴۰ میرزا آرام خوابید تا همیشه.
۲- حاج علی -پدرِ پدرمِ- اهل سواد و کتاب بود؛ برای همین لقب میرزا گرفت. میرزاعلی اصالتاً اهل محلهٔ گرمسیر تفت بود و تاجرپیشه. پدرش اکبر چیتی کارش چیت‌فروشی در بازار کنار مقبره شاه‌ولی بود و خودش بار گیوه از یزد به مشهد می‌برد.
۳- حالا که سال‌مرگش با روز پدر مقارن بود، قصد داشتم داستان میرزاعلی را کامل کنم. اما افسوس که هنوز ۴۴ روز بیشتر از مرگِ عمو نگذشته، اجل به آخرین عمو مهلت نداد و دو برادر به اندک زمانی همسایه شدند.

۴- عمو جعبهٔ نان بستنی را از دستم گرفت. بازش کرد. یکی‌دوتای روی جعبه طبق معمول خرد شده بود. پرسید «بستنی مِخی عموجان؟» سر تکان دادم. چشمانم با ابهامی بلند برق زد. طعم بستنی سه‌رنگ مغزدار در جانم غلت خورد. پرسیدم «عموجان بستنی چه جوری درست می‌شه؟». یادم هست بشکه بزرگ مخلوط شیر و ثعلب و بعد هی بستنی را داخل فریزر صندوقی زدن به جداره تا سفت بشود و قالبی و بعد برش بخورد.

۵- خمیرگیر را قبل از اینکه در نانوایی ببینم، در زیرزمین قنادی دیدم. چند پله پایین‌تر از قنادی، لابه‌لای عطر شیرینی‌های در حال پخت، چرخش خمیرگیر سرگرمم می‌کرد؛ زل می‌زم تا وقتی به دل خمیرها می‌زد و خمیرهای کش‌آمده از چنگال خمیرگیر با عشوه پایین می‌ریخت. دیس‌های شیرینی زبان از جلوی چشمم می‌گذشتند. یک بار با قد بلندی، قیف بلندی را دیدم که با ناز پیچ می‌خورد و خمیرها را به روغن گداخته می‌انداخت. لختی بعد زولبیای طلایی رنگ چشم‌نوازی می‌کرد. احسن عموجان.

۶- عرض جوی روبه‌روی خانهٔ عمو هم‌قد خودم بود. آب با سرعت می‌گذشت. پریدن از آن بساط‌ شرط‌بندی کودکانه بود. وقتی بوقلمون‌های عصیان‌زدهٔ عمو پی شیطنت‌های کودکانه‌مان می‌دویدند و رجز می‌خواندند، جای شرط‌بندی نبود. به آب می‌زدیم. خدا می‌داند چند بار.

۷- آخرین بار که تلفنی احوالش را پرسیدیم، از درد قَبُرغَه (دنده) و زنگیچه (آرنج) می‌نالید.

۸- آخرین بار، ۱۳ دی، در آن هوای سرد، پیچیده در پالتویی آبی و کلاه و شال‌گردن، با قدم‌هایی لرزان، تکیه بر عصا، در مراسم بدرقه و خاک‌سپاری آن عمو دیدمش. سر سلامتی‌اش دادم. با حزنی عمیق گفت «عموجان، بی‌برادر شدم. تنها شدم. کاش مو ره هم زودتر بُبْره»

۹- امروز درست همان جایی ایستادم که خودش ۴۴ روز پیش به ماتم برادر ایستاده بود. حالا جایش بر زمین خالیست. عموجان، ۴۴ روز بزرگِ خاندان بود. در ۸۶ سالگی‌‌اش آسمان را برگزید. جز خاطراتش، مسجدی هم می‌ماند به نامش تا همیشه، تا با هر گلبانگش روحش شاد باشد و در آرامش.حالا ما ماندیم با حجمی از خاطرات. همان‌ها که نهیب می‌زنند: رفتن بزرگ‌ترها انقطاع از کودکیست و امتناع میان‌سالی…

‎۱۰-حالا پدر تنهاست؛ از ۶ فرزند میرزاعلی. سایه‌اش برقرار و استوار.

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.