
اندوه کشآمده بر قامت این چهل روز
گودالیست که جز با بودنت پر نخواهد شد
خیال تن پیچیده به سپیدیات
تصویری است که از دیده دور نخواهد شد
چشمان بسته و صورت آرامت
چراغیست که بینور نخواهد شد
افسوس
میگویند بازگشتی در کار نیست
اما انکار میکنم
چرا که
همان روز خاکسپاریات
هنوز نرسیده بودیم
که تو بازگشته بودی
آن گوشه نشستی و پا رو پا انداختی
مثل همیشه
کتاب در دست
از آن بالا اطراف را میپاییدی
حرف میزدی و ریز میخندیدی
حیف
چاییات سرد شد
و جایت سبز
بگذار بگویند که رفتهای
کیست که باور کند
چرا
که بودنت به حضورت نیست
که جادوی وجودت در نبض همان خاطراتیست که در غیابت میزند
و من قول داده بودم
که کنار نامت واژههای مرسوم را نگذارم
و نگذاشتم؛
چرا که نامت
همچون خودت
همیشه زنده است.