
همچون زنی آرام
باشکوه
ایستاده بر آستان نور
.
.
.
دست در گردنش انداخت
رهاتر از هر چه باد
با لبخندی دلنشین
به سوی آن همه خاطره دست تکان داد
و رفت
تا همیشه
و پر زد تا آسمان
…
تا ما بمانیم
و بغض هزار خاطره را به پایش بشکنیم
و هی هقهق …
در روزگار جدایی تحمیلی
که فراق طعم هر روزهاش بود
کاش آخرین بار تنگتر میفشردمش…