باز رسیدن چلهی بهار
باز دل بیقرار
که ناگزیر اما خرسند
تنِ چهلمین روز را به بر میگیرد؛
همان آغوشی که طعم بودن میدهد
زندگی را در گوشم نجوا میکند
وقت تجربهکردنِ سی و نهمین بهار.
هولناکیِ شیرینِ واقعهی بودن.
امسال،
نه بیتابِ آیندهام
نه دلواپسِ دیروز؛
امسال،
به قدِ حالِ ناخوشِ جهان
تکرارِ آرزویِ آرامشم
در بندِ تندرستی
برای همگان.
حالِ دیگران که خوش شود
حال من هم ناگزیر خوش است
و مگر آدمی
جز با آن میتواند جان بگیرد
آن هم در لحظهی جانگرفتنش
-موهبت زندگی-
حالا
به اعتبارِ این امید
این واپسین سال مانده به چهلسالگی را
در میان آرزوهای نارسی میگذرانم
که شوق رسیدنشان
به تیمار شادباشهای رسیده پیوسته است.
سی و نه عزیز است
و میتواند موطن هزار امید باشد
برای بهتر بودن
ماندن
ادامه دادن
پس درنگ نمیکنم
و این ناگزیر دوستداشتنی را
به خود میفشارم. [سی و نه ساله میشوم / شدم.]
___
۳۹= ۳+۵+۷+۱۱+۱۳
۳۹= ۳^۳ + ۲^۳+ ۱^۳
___