هراسِ سی و شش سالگی

شورشِ ثانیه‌هایِ چله‌یِ بهار،
به رسمِ هر سال،
آشوب به جانم می‌اندازد
تا هی بابهانه و بی‌بهانه
با آن همه روزِ رفته،
با آن همه کارِ کرده و ناکرده
کلنجار برود.
*
حالا روزها را به نوبت آورده‌ام
و رنجِ به یادآوردنِ حجمِ انبوهی از آن همه که به دست نیاورده‌ام.
انگار امروزِ من
لای همان روزهایِ رفته جامانده،
دل‌پیچه‌هایِ مدام،
ولوله‌هایِ ریشه‌کرده در مغزم،
لابه‌لایِ چروک‌هایِ حسرت
بداهه‌یِ پرلکنتِ این روزهاست.
*
بگذریم؛
امسال نه دلی برایِ خوشی بود و نه نایی برایِ خنده؛
اما جان می‌گیرم از این همه شادباش و حالِ خوب جمع می‌کنم از این همه آرزوی شیرین…
کاش بشود شبیهِ آرزوهایی شوم که بدرقه‌ کردید.
کاش بشود این قدر سربه‌سرِ دیروزها نگذاشت
و بی‌تابِ آینده نگذشت…
*
حالا من، به اعتبارِ آن همه آرزو،
کنارِ نخستین روزِ سی و شش سالگی نشسته‌ام
و می‌پرسم که
تنِ نارسِ کدام آرزو را
باید تیمار کنم؟
خودم را به کدام اردی‌بهشت
باید بسپارم؟

 

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.