#2 سربازی‌نوشت

صبحِ چهارشنبه ششمِ آبانِ هشتاد و هشت، قرار حضور بود بعد مرخصی چند روزه، البته خیلی‌ها نرفتند. سه و نیم صبح رسیدم تهران، توی کوپه این پا و اون پا کردم تا هم‌سفرها برن و لباس عوض کنم؛ قبلش چند باری تمرین کرده بودم؛ اما خب اولین گتر رسمی انجام شد. بیرون توی سالن، چند تا هم‌لباس روی نیمکت‌ها دراز کشیده بودن؛ با یکی دو تاشون که هم‌مسیر بودیم تاکسی گرفتیم به ۰۱. ۴/۵ رسیدیم، بعد بازرسی و سپردن گوشی رفتیم تو. گرگ‌ومیش رو رد کردیم تا رسیدیم به یگان. حالا برامون آشنا بود، کمتر غریبگی کردم؛ چاق سلامتی که گذشت راه افتادیم سمت سلف، به نیت صبحانه. توی راه، ماه سمت راستمون بود، و تا آخر خدمت و روزایی که بود، احوال پرسی صبح‌گاهی و کمی درد دل باهاش کارم شد. بگذریم که نون لواش خمیر و تکه‌ای حلواشکری صبحونه‌ی خوشایندی نبود، به هر زحمتی بود پایین فرستادم و برگشتیم یگان.حالا فرمانده و افسر آموزش توضیحات مقدماتی رو دادن، آن‌کادر و مرتب‌کردن تخت، سخت‌ترین و بیهوده‌ترین کار بود؛ واللا سر کچلمون که مو نداشت اما پرز پتو شونه کردن نداره. وضع فعلی تخت خونه هم نشون از بی‌نتیجگی آموزش اجباریست.
حرف‌زدن و حرف شنفتن خیلی وقتا کار بیخودیه اما تو روزای سربازی مثل جایزه می‌مونه، مخصوصن که سرماسوز پاییز شرق تهرون باشه و در مسجد. قبلش دم‌پایی‌های شماره زده رو مثل انبار گمرک دم در می‌چیدم و می‌رفتیم تو.
حالا نماز و سخنرانی، بهترین تفریح بود. خوشبختانه به هر سختی عقربه‌ها تعارف رو کنارگذاشتن و به ظهر رسیدن.
باز ظرف و کاسه به دست، راه ساف رو گزکردیم تا یه مرغ درسته رو با شش نفر شریک شیم، بماند کجای مرغ بی‌مزه به من رسید. بعد ناهار اول، تمرین آن‌کادر و لباس بود و یادآوری نگهبانی و قوانین و نظافت. سهم ما شد خیابان فرماندهی.
هوا کم‌کم سردتر شد و تاریک. فیل افسر آموزش یاد عکس پرسنلی افتاد، بارون می‌زد که به صف رفتیم عکاس‌خونه و یکی دو ساعتی دوزانو و با تنبیه منتظر موندیم تا نوبتمون بشه؛ واضحه که عکس چه جوری می‌شه بعدش، ماتم زده با لپ‌های آویزون و گردن کج؛ داغون‌ترین و این روزها خنده دارترین عکس.
برگشتیم یگان، سرماخورده بودم حسابی.سرفه و سردرد. عکس هم رفت چسبید رو دفترچه مرخصی که مهرخورذنش بهترین اتفاق اون روزها بود.
بعد شام -عصرونه!- و نماز برگشتیم یگان. داشتیم عادت می‌کردیم به برنامه روزانه. کمی گپ و آشنایی با رفقا و بعد هم خواب؛ فکرمی‌کردم اون شب محاله زندا بمونم از سرماخوردگی.
صبح زودتر از بقیه با استرس دستشویی و مسواک پاشدم. باز صبحونه و نماز و بعد هم صبحگاه؛ پنج‌شنبه امر آموزش به زیارت عاشورا می‌گذشت؛ رفتیم مسجد و بعد به هر زحمتی بود روز گذشت تا ظهر. دفترچه‌ها برای اولین مرخصی مهر شد تا غروب ۸۸/۸/۸.
اول سال که به این روز فکر می‌کردم هزار فکر داشتم و گمون نمی‌کردن اون روز سرباز باشم؛ دفترچه به دست زدم بیرون؛ قبلش دم در یادگرفتم نا لباس رو تو چادر عوض کنم. کوچه‌ی حبیبی رو تا سر بزرگراه رفتم و با مینی‌بوس بهارستان و مترو و بعد هم کرج. حالم اصلن خوش نبود.
حالا صبح جمعه، تولد امام رضاس، یادم اومد که دیروز تو مسجد چقدر ناخودآگاه دلم برای حرمش تنگ شد.
رسیدگی‌های فامیل حالم رو کمی بهتر کرد امادم غروب نای برگشتن نداشتم؛ اومدنی که حداقل تا یه ماه ادامه داشت. آخر پیروزی، ردشدن از میون کارگاه راهسازی تو تاریکی و اون پل عابرپیاده لعنتی، گلوم رو فشار می‌داد. وسط پل ایستادم و چپ و راست عبور چراغ‌ها و جریان زندگی رو مرور کردم؛ این حس رو شب‌های نگهبانی آسایشگاه که از پنجره کوچکش؛ خیره به برج میلاد یا به قول رفقا امام زاده میلاد و سوسوی شهر می‌شدم هم بهم دست می‌داد. فکرکردن به جریان زندگی آن سوی این دیوارها.
پاهام به زحمت تنم رو کشوند دم در پادگان. ورود و لباس عوض کردن و سیلی جدی شدن سربازی.
حالا راه یگان تو تاریکی دستم بود، از جنگل و میدون و بلوچرها رد می‌شدم، خاکی رو می‌اومدم بالا و حالا جلوی یگان، با رفقا پوتین ها رو واکس زدیم و گپی و بعد بنداشون رو به هم بستیم و
گذاشتیمشون بیرون در.
پوتین‌ها نشونه‌ی بودن ما بودن.
شب بخیر رفقا…

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.