بیرون سوز میاومد اما گرمش بود. سرش رو به شیشه تکیه داد تا شاید سرمای شیشه کمی از این احساس کم کند. منتظر بود تا چند نفرِ دیگه هم سوار شن. هنوز رد شیشه بر گوشهی پیشانیاش پررنگ نشده بود که پسرکی با دوچرخه گذشت؛ زیر لب چیزی زمزمه میکرد: دو خط شعری یا ترانهای. مهم نبود، اما یادش آمد زمانی اینجا آخرِ شهر بود و بعد تا چشم کار میکرد راهِ نیمهخاکی که به قوچان میرفت. جز همین پمپ بنزین سمت راست و ادارهی نفت ساختمان دیگهای نبود. کارش این بود، درست مثل پسرک، که با دوچرخه بزنه بیرون و بعد جلوی باغ ادارهی نفت ولو شه رو زمین. اون دو تا چراغ اداره بهونهی خوبی بود برای کتاب خوندنهای شبانه یا گپ با رفیقِ احتمالی. قبلش اما هنوز آفتاب تو آسمان بود که میدید ون فولکس ۱۲ نفره، دور میدون منتظر مسافره. مقصد حمام بلور که هزار و خردهای متر بالاتر، بعد این بیابونا تازه شکل گرفته بود و برای کاسبی بهتر سرویس گذاشته بود. عصرا کارش همین بود. کار اون هم اینکه با دوچرخه بره توی همین راه نیمهخاکی و هی رکاب بزنه، برای صاحب حمام دست تکون بده و باز بره بالاتر تا حصار راهنمایی، زمینی که بعد امتحان تصدیق میداد به ملت. دو تا داتسون ژاپنی و یه فولکس مدام بین سنگچینها وول میخوردن و عقب و جلو می رفتن تا پارککردن و پل رو رانندههای تازهکار یاد بگیرن. اون حصار و سنگچین اون قدر موند تا خیابون و میدونی به اسمش بشه: راهنمایی.
خب دیگه خیلی از خونه دور شده بود. باید برمیگشت و کتاب امشبش رو تموم میکرد. باز رکاب زد و زد تا یادش اومد توی باغ دست راستی کمکم ساختمونا سر و شکل میگرفتن، اولی دبستان بود به اسم دیانت، بعد بنگاه پخش کتاب، یه کوچه و حالا ساختمون دانشسرا. اون کوچه یه ویژگی جالب داشت که وسطش و در تقاطع با کوچه عمود بهش، یه میدونچه شکل گرفته بود که پاتوق خودش و رفقاش شد سالهای بعدتر. اون روزا تازه قطعهبندی شروع شده بود و دو تا جوون نقشهبردار، وسیله به دست، راه میافتادن به این کار. اولین قطعهی درست سر تقاطع رو هم اطمینان، دادستان وقت، خرید. نفسنفس میزد از شدت رکابزدن، مثل همیشه ترمز عقب رو گرفت و پاش رو رو زمین کشید، دوچرخه دوری زد رو زمین و زیر چراغ ایستاد. کتابش رو دستش گرفت، علامت دیشب رو باز کرد. دو سه ورقی جلوتر رفت که خانمی رو صندلی عقب نشست، تاکسی راه افتاد و باد پیچید توی ماشین. کمی خنکتر شد…