یه روزی، یه بلواری بود تو این شهر که رنگ قامتش، سپیدارهای کهنی بود که نیمی افراشته و خمیده، سایهبان سبز خیابان بودند. یه روزی از همون روزا که پونزده سال پیش باشه، یه عده تصمیم گرفتن رفت و اومد آدمایی که حدودن ۷۰۰ هزار نفر میشدن، تسهیل کنن. پرسیدن تسهیل چیه گفتن یعنی سهل بشه، بماند که اسهال شد به جای سهل. خب واسه اینکه رفت و اومد تسهیل شه، این درختا باس قطع میشدن تا زیرش تونل رد شه. درختا قطع شدن و کندن هم شروع شد. زمستون اومد، همه جا گل شد، تابستون پر گرد و خاک .باز زمستون اومد و تابستون رقت و همینطور گل و خاک . کسی هم نپرسید این پدرآمرزیدههایی که اینجا زندگی میکنن گناشون چیا واسه تسهیل (سهل یا اسهال!). خلاصه، یه ده دوازده سالی گذشت تا بالاخره قرار شد اسب تسهیل بیاد تو تونلا بدوه. اما ای دل غافل، اسب کذایی سم مینداخت، یعنی نمیتونست تو تونل بچرخه. باز گذشت و گذشت تا بعد ۱۵ سال یه چیزی راه افتاد که رفت و اومد مردمی که حالا از دو میلیون بیشتر شدن و تسهیل کنه. بلوار کذایی بیدرخت شد، شهر قیافهاش آشفتهتر شد اما گرهی از کار رفت و اومد مردم باز نشد که نشد. یه روزی، یه بلواری بود تو شهر که بابت درختاش و کوهش معروف بود. یه روزی همین روزا باز تصمیم گرفتن دوباره گره مردم رو باز کنن و صد تا گره تو پیشونی این ملت بندازن به جاش. این شد که باز قرارشد تونل بزنن و درختا رو قطع کنن تا شاید بعد ۱۵ سال مردم بتونن ازش استفاده کنن. آقا، خط ۲ قطارشهری مشهد از کوهسنگی میگذره ها!